حاشیه

پسر ارباب حسن فصیح که به آمریکا رفت و از درخونگاه نوشت

پسر ارباب حسن فصیح که به آمریکا رفت و از درخونگاه نوشت

پسر ارباب حسن فصیح که به آمریکا رفت و از درخونگاه نوشت

همشهری آنلاین، شقایق عرفی‌نژاد: در روزی شلوغ از نمایشگاه مدتی در انتظار می‌ایستم تا نوبت به من برسد و بتوانم اسماعیل فصیح را ببینم و کتاب «شراب خام» را بدهم تا برایم امضا کند. نوبتم که می‌رسد و جلو که می‌روم فصیح به نشانه احترام از جایش بلند می‌شود. اولین چیزی که نگاهم را جذب می‌کند، قد بلندش است که قد بلند جلال آریان، شخصیت همیشگی رمان‌هایش را به یادم می‌آرود. اما وقتی می‌پرسم داستان‌های رمان‌هایتان چقدر با زندگی خودتان شباهت دارند، می‌گوید یک شباهت‌هایی دارند. اما زیاد نیست.

به او می‌گویم کتابخوانی را با خواندن کتاب‌های شما شروع کرده‌ام، فروتنانه می‌گوید خوشحالم. اما کتاب‌های خوب زیادی هستند که باید بخوانید.

«شراب خام» را روی میز، مقابلش می‌گذارم و می‌خواهم برایم امضا کند. کتاب را می‌بیند و می‌گوید چه خوب که چاپ قدیمش را دارید و در صفحه اول رمان، آنجا که همیشه شعری وجود دارد، شعر حافظ را برایم می‌نویسد: اگر این شراب خام است اگر آن فقیه پخته، به هزار بهتر ز هزار پخته خامی. از «ثریا در اغما» یش صحبت می‌کند و می‌گوید وقتی ثریا در اغماست، یعنی ایران در اغماست.

اسماعیل فصیح شمایل یک نویسنده کلاسیک آمریکایی یا انگلیسی است که فارسی می‌نویسد و خوب هم می‌نویسد. کتاب‌های آخرش البته چنگی به دل نمی‌زنند، اما آنچه پیش‌تر نوشته است، نثری منحصر به فرد دارد که شبیهش را در رمان‌های فارسی سراغ نداریم. او تنها نویسنده ایرانی است که یک شخصیت را برای تمام رمان‌هایش انتخاب کرده و آنهایی هم که این شخصیت، جلال آریان، در آنها نیست، داستانی در باره خانوده او است.  

زندگینامه‌ای که در پشت جلد کتاب‌هایش آمده تنها او را متولد سال ۱۳۱۳ در درخونگاه تهران معرفی کرده که بعد به آمریکا می‌رود و مهندسی شیمی ‌می‌خواند و بعد هم در تهران نویسندگی می‌کند و برای شرکت نفت کلاس‌های گزارش‌نویسی برگزار می‌کند. خودش اما شرح جذابی از ازدواج پدرش، ارباب حسن و مادرش و شروع زندگی‌اش در درخونگاه دارد. او اهل مصاحبه نبود و در تمام مدت نویسندگی‌اش تنها دو مصاحبه دارد. یکی با مجله کلک و دیگری گفت‌وگویی با سعید کمالی دهقان در کتاب «دوازده به علاوه ی یک» که گفت‌وگوهایی است با ۱۱ نویسنده خارجی و اسماعیل فصیح. سال ۸۶ و دو سال پیش از درگذشت، در پی بیماری فصیح در بیمارستان بستری می شود و کمالی دهقان در این چند روز پیش او می ماند و این گفت وگو شکل می گیرد. در این گفت وگو فصیح در باره پدر و مادرش و سال های اول زندگی گفته: «روزی که داشتند جنازه ناصرالدین شاه را با درشکه از شاه عبدالعظیم می‌آوردند کاخ مرمر سر جاده گلوبندک شلوغ بوده و ارباب حسن آن موقع شانزده سالش بوده. یک دختر یازده ساله را می‌بیند که چادر سرش کرده و دارد گریه می‌کند، بعد می‌فهمد که این دختر یکی از همسایه‌های خودش است و سه شب پس از آن می‌رود خواستگاری‌اش و با او ازدواج می‌کند. من بچه ته‌تغاری آنها بودم. بچه دوازدهم…تو کوچه درخونگاه اولین کوچه دست چپ می‌گفتند کوچه شیخ کرنا، دو تا حیاط داشتیم و ارباب حسن صاحب دو تا مغازه شد. یکی سر چهارراه گلوبندک و دیگری سر سه راه شاهپور. من سه سال و یک ماهم بود که پدرم فوت کرد…وقتی من به دنیا آمدم سه تا دختر اولی شوهر کرده بودند. من دایی یک پسری بودم که خودش پانزده شانزده ساله بود. ولی پدرم پسرها را اجازه ازدواج نداده بود. چون آنها را گذاشته بود سر دکان‌هایش برای کار. خانه بزرگی که ما داشتیم چهار تا اتاق این طرف حیاط داشت و سه تا اتاق آن طرف. همه اعضای خانوده آنجا زندگی می‌کردند و پسرها هم که ازدواج نکرده بودند همه توی زیرزمین می‌خوابیدند.»

در همین فضاست که خواهرش برایش گه‌گاه کتاب می‌خرد و او با کتاب و ادبیات آشنا می‌شود: «خواهرم هرازچندگاهی کتاب‌های مختلفی می‌گرفت و برایم می‌خواند. مثل کتاب‌های الکساندر دوما. پس از آن که ارث پدر بین فرزندانش تقسیم شد، من سهمی ‌نخواستم. مادرم به من سه هزار و دویست تومان کمک کرد و با همان پول رفتم آمریکا.»

او در شهر بووزمن در  مونتانا شیمی‌ می‌خواند و بعد به سانفرانسیسکو می‌رود. در همین  سانفرانسیسکو است که دلباخته آنابل کمپبل، دختر نروژی می‌شود و ازدواج می‌کنند، اما آنابل خیلی زود هنگام زایمان می‌میرد. مرگ او تأثیر عمیقی بر اسماعیل فصیح می‌گذارد. او مدتی بعد از این اتفاق اصلا آمریکا را ترک می‌کند و به ایران برمی‌گردد. اما اول به ایتالیا می‌رود و بعد با کشتی و در یک سفر ۱۴ روزه به ایران برمی‌گردد تا شاید کمی‌آرام تر شود.

 اما قبل از این اتفاق اتفاق مهم دیگری در آمریکا می‌افتد و آن دیدار جوان کتابخوان و دست به قلم با غول نویسندگی آمریکاست. او در حیاط دانشگاه با ارنست همینگوی صحبت می‌کند که کلمه‌ای به او می‌گوید که او را به نویسندگی مصمم‌تر می‌کند: «وقتی در سانفرانسیسکو ازدواج کردم، با همسرم رفتم به مزولا در مانتانا. یک روز دانشگاه همینگوی را دعوت کرد تا برای دانشجویان سخنرانی کند. همینگوی بعد از پانزده سال اقامت در کوبا آن وقت‌ها در همان نزدیکی ایالت ما در مانتانا زندگی می‌کرد. مانتانا یکی از ایالت‌های بزگر آمریکا بود و همان جا بود که لیسانس زبان و ادبیات انگلیسی گرفتم. همینگوی هم آمد. آن هم با یک شلورا کوتاه و زیرپوش. البته نیامد توی دانشگاه. جلوی در دانشگاه همه به شکل نیم‌دایره دور همینگوی نشستیم و به سئوال‌های مختلف جواب داد. همینگوی وقتی چهره متفاوت و شرقی مرا دید فکر کرد که احتمالا باید اهل کوبا یا کشورهای شرقی باشم. به من نگاه کرد و گفت where are you from?  و به زبان انگلیسی خیلی خوب و همانطور که آمریکانی‌ها ایران را تلفظ می‌کنند، جواب دادم I ran  و او هم گفت:you ran?  . من هم جواب دادم yes from iran. و بعد بلند خندید و گفت try very hard. و من هم پرسیدم writing or something else? و گفت write یا شاید right که آن موقع نفهمیدم منظورش کدامیک است. که البته احتمالا منظروش همان نوشتن بوده. بعد هم مثل نظامی‌ها دست راستم را بردم بالا و به او سلام نظامی‌ دادم.»

فصیح وقتی به ایران برمی‌گردد با دوستانی مثل صادق چوبک و نجف دریابندری آشنا می‌شود. خودش ورودش به ایران و سال‌های اول را اینطور تعریف کرده است: «اواخر تابستان بود که آمدم ایران. سال ۱۳۴۱ و حسابی دیوانه بودم به خاطر مرگ آنابل. رفتم بالای دربند یک اتاق گرفتم تا از درخونگاه دور باشم. وقتی تو دربند بودم چند تا داستان ترجمه کرده بودم و بردمشان پیش نجف دریابندری. دریابندری گفت برو شرکت نفت پیش صادق چوبک و چوبک لیسانس مرا دید و گفت که نظرش این است که من بروم جنوب. اداره استخدام روبه‌روی سفارت آمریکا بود. شخصی به نام آقای فروهری گفت فردا می‌توانی بروی جنوب؟ گفتم باشد می‌روم. فرداری آن روز اول صبح رفتم مسجد سلیمان و بعد رفتم اهواز و در اهواز برایم کار درست کردند. پایه حقوقم دو هزار و سیصد تومان بود و در جنوب چهل درصد هم اضافه می‌دادند به علاوه یک خانه مبله شرکتی. قبول کردم ۲ شهریور ۱۳۴۲ رفتم اهواز. از وقتی از آمریکا برگشتم یک سال بدون کار بودم تا این که بالاخره با شرایط کنار آمدم و آدم شدم شروع کردم به کراوات زدن.»

فصیح اولین کتابش، شراب خام، را سال ۴۵ شروع به نوشتن می‌کند، اما کتاب سال ۴۷ با ویرایش کریم امامی ‌چاپ می‌شود. اولین حضور جلال آریان در کتاب‌ها که در این جا ۲۷ ساله است. سال ۵۱ رمان دل کور از او منتشر می‌شود که داستان خانواده ارباب حسن آریان پدر جلال و برادرهای ناتنی او در درخونگاه است. رسول و مرگ غم انگیز او در این کتاب از یاد آنها که آن را خوانده‌اند نخواهد رفت. «داستان جاوید» پسرک زرتشی سومین کتاب اوست که سال ۵۹ منتشر می‌شود و گمان می‌رود که داستان واقعی باشد اما فصیح در همان مصاحبه گفته که هیچ کس به اسم جاوید را نمی‌شناخته است. بعد هم کتاب‌های دیگر از جمله درد سیاوش (۱۳۶۴)زمستان ۶۲ (۱۳۶۶)شهباز و جغدان (۱۳۶۹) فرار فروهر (۱۳۷۲) باده کهن (۱۳۷۳)اسیر زمان (۱۳۷۳)پناه بر حافظ (۱۳۷۵)طشت خون (۱۳۷۶)بازگشت به درخونگاه (۱۳۷۷)کمدی تراژدی پارس (۱۳۷۷)لاله برافروخت (۱۳۷۷)نامه‌ای به دنیا (۱۳۷۹)در انتظار(۱۳۷۹) عشق و مرگ (۱۳۸۳)

که این آخری ماجرای عشق او و آنابل است و خودش می‌گوید نزدیک ترین کتاب به زندگی اش است.

اسماعیل فصیح را بعضی منتقدان جایی بین ادبیات عامه‌پسند و ادبیات جدی قرار داده اند و حتی بعضی او را نویسنده داستان‌های پلیسی می‌دانند. اما این دست کم گرفتن او است. او داستان‌هایی دارد که می‌تواند پلیسی هم اطلاق شود، از جمله شراب خام و شهباز و جغدان. اما نمی‌توان او را نویسنده داستان‌های پلیسی دانست. او در شهباز و جغدان و همینطور ثریا در اغما جامعه روشنفکری ایران را نقد می‌کند. در اولی جامعه روشنفکری دهه پنجاه و در دومی ‌روشنفکرانی که در اوایل انقلاب از ایران خارج شدند. او از جنگ هم نوشته است و در زمستان ۶۲ و نامه ای به دنیا و پارس صحنه هایی دردناک و به یادماندنی از جنگ خلق کرده است. آنچه مشخص است، کتاب‌های او در ادبیات ایران جای خاص دارد و خوانندگان علاقه مندی که داستان‌های او را دنبال کرده اند.

منبع:همشهری آنلاین

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا