موسیقی به شعله نیلوفرهای
وقتی به مقصد میرسیم در حال شوخیسازی هستیم و این یک نوع شوخی خوب است. با نشاط. مثل نخ پری پرشیا. ذوب شدن در دهان های باز. چشیدن ساخارین. پخش شیرینی در تمام درون شما، با کوچکترین مزه تلخ. مثل حمام ترکی بخار می شود. لثه به شکم با پروانه. نوع سه بال. رنگ پرها. بهترین نوع، زمانی که نیازی به تعریف این شوخی نباشد. وقتی کسی مجبور نیست نامی برای این دوستی یا هر چیز دیگری بگذارد.
به او میگویم دوست دارید کتابخانههای انگلستان را دوست داشته باشید. کاش می توانستم آنها را برای شما بیاورم.
او همه لبخند می زند. تو شیرین ترین چیز هستی، نور. اما همه اینها برای من نیست.»
«نه، واقعاً. برای کسی که به اندازه شما مطالعه می کند، می توانم تصور کنم که چه حس فوق العاده ای دارد. نویسنده مورد علاقه شما کیست؟
پاسخ او فوری است. “بوکوفسکی. داستایفسکی شاید مارگارت اتوود.»
الان دلم گرفته است. مارگارت اتوود را دوست داری؟ چه چیزی را دوست داری؟»
«من واقعاً از The Handmaid’s Tale خوشم آمد.»
«هوم.» اکنون دارم لبخند می زنم. در نهایت، ما منافع مشابهی داریم. دیگر خبری از فیلسوفان و زنان چینی نیست که نویسندگان را کتک بزنند. او تحت تأثیر یک فمینیست قرار گرفته است. آیا فکر می کنید این اتفاق برای زنان می افتد؟ آیا روزی کنترل بدن خود را از دست خواهیم داد؟ ممکن است، اینطور نیست؟»
من انتظار دارم که او از خنده منفجر شود، اما او فقط به طرز شگفت انگیزی به من لبخند می زند. میخواهم به او بگویم که دست از کار بکشد، که این باعث میشود درونم خیلی سبک شود.
او میگوید: «هر چیزی ممکن است». نه فقط برای زنان، بلکه برای تمام بشریت. ما یک نژاد در حال مرگ هستیم.»
«اوه، بیا. اینو نگو این بسیار بدبینانه است.»
«ما قبلاً کنترل ذهن خود را از دست داده ایم. چقدر قبل از اینکه کنترل بدنمان را هم از دست بدهیم؟»
«داستان ندیمه را دوست داشتم. بسیار روشنگر بود.»
او میگوید: «بله، اینطور بود، و به همین جا تمام میشود.
بله، فکر میکنم همینطور بود. نمی دانم بعداً چه بگویم، اما برای اولین بار، از عدم مکالمه وحشت نمی کنم. من راحت تر با او کلمات را به اشتراک می گذارم، و حتی راحت تر سکوت را با او به اشتراک می گذارم.
به او نگاه می کنم، در کنارم به سمت هیچ جا حرکت می کنم، و می پذیرم که شاید زمین خوردن اشکالی ندارد. چرا که نه، اگر سقوط به این آسانی است؟ یا شاید او فقط یک شعبده بازی مضحک با من بازی می کند، چه کسی می داند.
به یکباره، دوباره کرم های شب تاب دور ما هستند. من به بالا نگاه می کنم. این بار، من کسی هستم که هاله دارد.
او به سمت من برمی گردد و لبخند می زند.
*
هنگامی که ما روی آن می نشینیم، گرگ و میش در هوا پر پیچ و خم می شود. صندلی های پلاستیکی که برگزارکنندگان برای ما چیده اند. اینجا افراد زیادی نیستند به جز چند بچه مدرسه و ما دو نفر. سرم را روی شانهاش میگذارم و او را آزمایش میکنم، اما او تکان نمیخورد. دهانم خشک است، پر از از دست دادن کلمات ناگفته است، اما نمی توانم باور کنم که در حال تماشای یک اجرای بومی هستم و این اولین قرار واقعی من با او است. در لندن از من برای یک فیلم خوب می خواستند. شکلات داغ و مارشمالو می خوردیم و بعد کنار شومینه می نشینیم. اما اینجا لندن نیست، اینجا هرگا است، و ما در حال تماشای یک یاکشاگانای باشکوه هستیم، و امروز نمیخواستم این را با کسی دیگر تماشا کنم. من برای این لحظه بسیار حریص هستم، نمی توانم تصور کنم که آن را با کسی دیگر به اشتراک بگذارم، حتی کرتی. باگاواتا شروع به کارگردانی هیملا می کند و آنها هم آهنگ می خوانند. میله طلایی و قناری پررنگ و شفاف. لیموی تلخ و درخشش آفتاب را در ته گلویم مزه می کنم، دلم می خواهد با آنها آواز بخوانم و شادی کنم. چرا همه چیز در این روستا به خوبی احساسات من را تحریک می کند؟ از گوشه چشم به او نگاه می کنم. این مردی است که متعلق به شب است. نور مهتاب صورتش را با پاشیدن خود می بلعد. نور مانند یک قلم موی سمور روی گونه اش می خورد که روی جزئیات تمرکز می کند. من
سرمه را به وضوح می بینم. لکهدار و دودی است و من آنقدر مجذوبم که فقط میخواهم او را لمس کنم. مرد گرگ. و من هنوز نمی دانم او کیست.
یاکشاگانا مدتی ادامه دارد. پونگی، مدال و هارمونیوم روی غنی ترین راگا شناور هستند. قلبم عسل شده تا حالا به این قشنگی گوش ندادم و طبل ها بازیگران تنکوتیتو را زنده می کنند. من هرگز در آواز و رقص این همه صداقت و اتحاد ندیده بودم.
من فریاد می زنم: «این را دوست دارم». «تمام اشکال رقص و هنر عامیانه ای که دیده ام همیشه به داستانی در یک متن مذهبی مربوط می شود.» شانه بالا می اندازم. همه چیز بسیار زیباست، اما ای کاش مردم کمی کمتر به آن تعصب داشتند. گاهی اوقات شبیه تلقین است.»
و باز هم، من خیلی کنجکاو هستم که بدانم نظر او در مورد همه اینها چیست. بنابراین میپرسم: «آیا به آن اعتقاد داری؟»
سرش را تکان میدهد.
آیا از هیچ دینی پیروی نمیکنی؟ دوباره از او می پرسم.
به من برچسب هندو داده اند، او با اکراه اعتراف می کند.
“اما شما اینطور نیستید؟”
“فکر نمی کنم او می گوید: من طرفدار ادیان هستم. من در مورد خدا نمی دانم، اما دین زندگی مردم را می مکد. همه این کتابهای بزرگی که به نام دین نوشتهایم، کتاب مقدس، رامایانا، هر چه باشد. آیا آنها به ما فمینیسم می آموزند؟ آیا به ما همدلی یاد می دهند؟ و احترام به یکدیگر؟ چرا سنت شیطانی ساتی را شروع کردیم؟ چون یکی از الهه های ما پرید توی آتشک؟ وقتی دروپادی از لباس خارج شد یا سیتا بدون هیچ تقصیری تبعید شد، فمینیسم کجا بود؟
وقتی حوا به خاطر همه چیز اشتباه در عدن سرزنش می شد، فمینیسم کجا بود؟ وقتی پرسفونه ربوده شد یا وقتی کتاب مقدس دستورالعمل هایی را برای اربابان بردگان ارائه می کند و همجنس گرایی را محکوم می کند، عدالت کجا بود؟ یا شاید هم اینطور نیست. شاید من اشتباه می کنم و شاید همه ما اشتباه تفسیر کرده ایم. اما وقتی هیچ یک از اصول آن رعایت نمی شود، مقدس نگه داشتن یک متن دینی فایده ای ندارد. همه چیز روی کاغذ زیباست در پایان روز، آنچه مهم است این است که انسان ها تا چه حد خوبی را در خود فرو برده اند. مهم نیست کتاب چقدر عالی است. مهم نیست که هر روز دعا کنید. فقط مهم است که شما زندگی ای داشته باشید که برای خود و دیگران معنادار باشد. و همه می دانیم که دین با ما چه می کند. ما آنقدر نسبت به خدایان خود میهن پرست و متعصب هستیم که فراموش می کنیم به مردم خود فکر کنیم. ما همدیگر را می کشیم و می گوییم خدایان ما را مجبور به انجام این کار کرده اند. دست ماست، اینطور نیست؟ کدام خدا به ما دستور می دهد، ما را مجبور می کند، از ما اینطور استفاده می کند؟ ما آن را کمی دورتر می کنیم. دارد به سرمان میآید و فراموش میکنیم که همان چیزی باشیم که خدا ما را ساخته، اگر خدایی وجود داشته باشد. ما انسان بودن را فراموش می کنیم.»
«و درباره همه اینها چطور؟ نظرت چیست؟» دوباره میپرسم و دستم را برای بچههای کوچکی که ماسکهای بوتا دارند تکان میدهم و با فانوس میرقصند. من از کسی می خواهم که فقط به من بگوید که به جنبه تاریک، ماوراء طبیعی یا حتی اعتقاد ندارد، فقط یک پاسخ ثابت به من بدهد. من خیلی گیج و گیج شده ام، گرفتار افکار آرزویی، ضعیف و با ایمان تزریق شده ام. من به یک بله یا نه نیاز دارم و به مدرک نیاز دارم. من از شنیدن و دیدن چیزها خسته شده ام، اما هرگز باور نمی کنم. ذهن من همیشه یک دوراهی است.
«در یاکشاگانا؟»
«در ارواح…در داستان هایی که برای این درام ها می بافند. نمی دانم.» بی خیال دستم را تکان می دهم. “در ماوراء الطبیعه.”
“دیگر نمیدانم به چه چیزی باور داشته باشم یا به چه چیزی اعتقاد داشته باشم.”
“خیلی چیزها در مورد این مکان وجود دارد که من دوست دارم من اضافه می کنم که باور نکنم.
او پوزخند می زند. و سپس او ناگهان دوباره قبر شد. “چیزهای زیادی وجود دارد که می خواهم به آنها اعتقاد داشته باشم. اما مهمتر از همه، من فقط می خواهم به خودم ایمان داشته باشم.”
من نیز، می خواهم اعتراف کنم. اما من نمی دانم. من عاشق افکارش هستم. من نمیخواهم حرفش را قطع کنم، و نمیخواهم در هر دنیایی که خودش را در آن گم میکند، دخالت کنم. این از زیباترین تنهاییهاست. من هرگز نتوانستم آن را از بین ببرم. من هرگز نمی توانم بین تنهایی و تنهایی مرز بکشم. در جایی ادغام میشوند و یکی میشوند.
میدانم آیا او هم چنین احساسی دارد؟
“پس از این چه میشود؟”
“دوست داشتی؟”
“دوستش داشتم. اکنون کم کم دارم فرهنگ را درک می کنم. این جشن مرگ و زندگی است. فکر نمیکنم روستاییان هنوز به من عادت کرده باشند، اما حداقل، مهربان هستند.»
«آنها میآیند، نگران نباشید.»
وقتی صدایش را تسکین می دهد دوست دارم، اما این را به او نمی گویم. پس از یک سکوت طولانی دیگر، او می گوید: “من چیزی را به شما نشان خواهم داد که هرگز فراموش نخواهید کرد.” اسمش کولا است.’
‘این چیه؟’
‘مثل یک مال.’
‘چی؟!’
<"این ترسناک نیست، نگران نباش." هیچ کس قرار نیست بمیرد. امیدوارم.
از مرگ نمی ترسی؟ از او می پرسم.
چیزهایی بدتر از مرگ وجود دارد، او آرام پاسخ می دهد.
اوه؟ مثلاً چه چیزی؟
او میگوید: از دست دادن کسی که دوستش دارید.
من دوباره بستهام. گاهی اوقات چنان چیزهای دلخراشی می گوید که من را گم می کند. “کالکی…” شروع می کنم، اما او حرفم را قطع می کند.
“شس. این قسمت اصلی است. نگاه کن. او دوباره توجهش را به صحنه معطوف میکند و من تغییر قیافهاش را تماشا میکنم. این نمایش هوشیار، پر از علاقه و هیبت است و من بیشتر مجذوب این نمایش شخصی هستم تا آنچه روی صحنه است.
متعجب هستم که چه اتفاقی برای من می افتد. این جادویی بیشتر از آن است که بتوانم تحمل کنم.
***
در ساعت ده، به سمت باغی از چادرها حرکت می کنیم. آتش بزرگی در وسط وجود دارد، و چند مرد یک نفر را با ماسک گرفته اند.
«این یک کولا است. روح دهکده آن شخص را تسخیر کرده است.»
این بوتاها نگهبانان روستا، از قبایل تولو هستند که در اینجا ساکن شده اند. برای دلجویی و درخواست کمک از ارواح، روستاییان این مراسم را انجام میدهند، او به من میگوید.
“چرا او را نگه میدارند؟”
“زیرا ممکن است به خودش آسیب برساند.”
مرد در حال رقصیدن و چرخیدن است و به سمت آتش می دود. من می ترسم که او فقط بپرد، اما مردان آنقدر قوی هستند که او را نگه دارند. وقتی به چشمان مردی که در حال اجرای کلاه است نگاه می کنم، مرگ را می بینم. آنها غرق شده و بی جان هستند، و با این حال رقصی وحشی در درون آنها می جوشد. تنش در هوا ترسناک است و من به کالکی نزدیک تر می شوم. می دانم که اگر بیشتر از این اینجا بمانم، من را خراب می کند. به سمت کالکی برمی گردم و همان حالت صورتش را می خوانم. او دقیقاً می داند که من به چه چیزی فکر می کنم و از همان چیزی می ترسد. این خیلی زیاد است که در یک جلسه نمی توان آن را دید. من در آستانه دیوانه شدن هستم.
او با نگرانی از من میپرسد: «میخواهی بروی؟».
سرم را تکان میدهم. کنجکاوی من به یکباره تبدیل به پاشنه آشیل شد.
وقتی روی چمنهای خیس مینشینیم، مجری مرغی را که از کنارش میگذرد گرفته و آن را گاز میگیرد. او آن را خام می بلعد و همه جا خون است. نگاهم را به دور می اندازم، و در لحظه ای که این کار را انجام می دهم، دست کالکی به سمت بالا می آید و صورتم را می پوشاند. کف دستش به آرامی روی گونه ام قرار گرفته است و مرا به سمت شانه اش می کشد.
یخ می زنم. وقتی پسرها با من خوب هستند می ترسم. یعنی من در مشکل هستم. این همیشه به این معنی است که من در مشکل هستم. اما اکنون، چیزهای بدتری برای ترس وجود دارد، بنابراین به او اجازه میدهم مرا لمس کند، به او اجازه میدهم از سرم حمایت کند و از من محافظت کند.
چشمهایم را میبندم و هق هق میزنم توی پیراهنش. من خیلی از این می ترسم زندگی در وضعیت جنگ به اندازه کافی سخت بود. من نمی دانم کدام هیولا ترسناک تر است. شیاطین انسانی که می شناسیم یا ارواح ناشناخته ای که ما را تعقیب می کنند. من نمیتونم اینجوری زندگی کنم و او هم این را میداند.
میدانم که کم کم شروع به باور داستانهای ترسناک دهکده کردهام.