جاده سرخس
جاده سرخس
در ماه دسامبر، صبحها خاکستری، بعدازظهرها کوتاه و زرد هستند، مانند آخرین لحظات غرق شدن مورچه در شیشه عسل. ژاکتها، روسریها و شالها از قفسههای بالای کمد لباسها و از تنههای فولادی که زیر تختها قرار گرفتهاند بیرون میآیند. در مینیبوسها و اتاقهای پزشکان بوی خفیف گلولههای مایع به مشام میرسد. مردان و زنان در خیابانهای صبحگاهی پرآشوب میچرخند، که در پشمهای آبی، زرد و قهوهای خود پیچیده شدهاند. یکشنبهها به باغهای گیاهشناسی و باغوحش میروند، با ساندویچهایی که در روزنامههای قدیمی و بطریهای قمقمههای قهوه فوری پیچیده میشوند، نه چندان داغ. آنها روی حصیرهای نی که روی سبزه پهن شده اند، تکیه می زنند، در حالی که فرزندانشان مخفی کاری می کنند یا خود را در ماجراهایی غوطه ور می کنند که فقط در صفحات کتاب می تواند اتفاق بیفتد. غروب بدون هشدار میرسد. چراغهای ضعیف خیابان شجاعانه میدرخشند، چهرههای جمعشده را با دود سیگار که مانند حبابهای گفتاری در یک کتاب کمیک بر سرشان شناور است، روشن میکنند.
صبحهای خاکستری و بعدازظهرهای سریع به سال جدید میآیند، و مردان و زنان وقت و پول خود را در محوطه نمایشگاه کنار میدان صرف می کنند. آنها در تراموا و اتوبوسها با انبوهی از کتابها هستند، بوی کتاب جدید و هیجانانگیزی دربارهشان. اواخر عصر، آنها خود را در شالهایشان میپیچند و چای مینوشند، از فنجانهای خاکی، قبل از اینکه شب را روی صندلیهای ناراحتکننده در سالنهای کنسرت بنشینند که از برزنت و داربست بامبو ساخته شدهاند.
Orko نمیتواند زمستانی به این حیرتانگیز را به یاد بیاورد. امتحانات هیئت مدیره او پشت سر اوست. او در خانه است، تنها، قنداق شده در شال نرمی که زمانی متعلق به مادرش بود. شال رنگ ارغوانی رنگی است و بوی گلولهی ماه نیز میدهد. ساعتها با بیحالی میگذرند و سایمون و گارفانکل روی استریو مینوازند. اورکو نمیداند چند وقت است که مطالعه میکند، فقط میداند که خیلی طولانی شده است – متن روی صفحه مبهم میشود، سپس محو میشود و محو میشود. او کتاب را کنار بالش می گذارد و به آینده خود می اندیشد و نقاشی هایی از یک بزرگسالی خیالی را به هم می زند. این یک تمرین خستهکننده است، زیرا او هرگز نمیتواند خود آیندهاش را در این عکسها قرار دهد.
پریا در لحظهای تنبل و نسنجیده به دنیا میآید تا جای اورکو را در این تصورات بگیرد. او اینجا زندگی می کند، در این اتاق. نام او اورکوپریا است، اما مادرش او را اورکو صدا میکرد. او این نام را قبل از به دنیا آمدن پریا و در انتظار داشتن یک پسر انتخاب کرده بود. اما برای دوستانش، او پریا است، زیرا اورکو نام پسرانه است.
در ابتدا، پریا فقط یک ظاهر است. پیچی که فقط در نیمه شب یا در اوایل بعد از ظهر که دنیا غرق در عسل است ظاهر می شود. اورکو نگران نیست، زیرا او را از روی طرح های دفترچه یادداشت مادرش می شناسد. او را به یاد آهنگی در مورد پرتوهای ماه و افسانه ها می اندازد. او با حسودی، با حسادت او را تماشا می کند، با این آگاهی که او اورکو است و او پریا است، و این که یکی هرگز نمی تواند دیگری باشد. او برازنده است، مانند یک بالرین، و او مانند پینوکیو است، دست ها و پاهایش را با ریسمان به هم چسبیده است. او اعتماد به نفس دارد – حتی گستاخ – و او مظهر تردید بینهایت است.
پریا بال دارد، به شکل پروانه، و راه راه مانند گورخر. البته او نمی تواند روی یک بال پرواز کند، اما از ظاهرش خوشش می آید. او خود را برهنه و بال را روی تیغه شانه اش قرار داده است. او آرزو می کند که ای کاش بال دیگری داشت تا بتواند پرواز کند. او پشت پنجره ایستاده و بالش در سوگ همزاد گمشده اش است. اورکو آرزو میکند که برود، و این کار را انجام میدهد.
وقتی او برمیگردد، دیگر خشمگین نیست و دیگر خوشخیم نیست. او شروع به تراشیدن بخش هایی از زندگی اورکو می کند و آنها را برای خودش مطالبه می کند. به زودی پوستری از پسر جورج که با تریسی چپمن برخورد میکند، و در کنار استریو یک جعبه جواهر ساخته شده از نقره وجود دارد. داخل جعبه چهار جفت گوشواره است. حلقه های طلایی کوچک تنها جفتی هستند که او اجازه دارد در مدرسه بپوشد، اما جغدهایی که او بیشتر دوست دارد جغدهای نقره ای هستند که روی لاله گوش او لانه می کنند. او آنها را فقط عصرها میپوشد، زیرا جغدها صبحهای خاکستری یا بعدازظهرهای زرد را دوست ندارند.
پریا با چشماندازی از آیندهای که هرگز نمیتواند او باشد، به اورکو طعنه میزند. او یک خواننده و یک ترانه سرا است. او فلوت، سنتور، گیتار و پیانو می نوازد. او فرانسوی و ژاپنی را روان صحبت می کند. او یک نویسنده معمایی است. او اولین انسان در مریخ است. او یک شناگر قهرمان است. او دو فرزند دارد و هر روز بعدازظهر آنها را به شنا می برد.
اورکو به پریا حسادت می کند، اما این به این دلیل نیست که او بسیار موفق است یا دو فرزند دارد. او به خاطر رازهایی که در هنگام خواب در ارومی، زیر لحافی به قدری جادار، به او حسادت میکند که چهار تای آنها در آنجا هستند، با فضای خالی. او از او رنجش میبرد، زیرا او با خاطراتش بازی میکند و تصاویر گذشتهای را نقاشی میکند که شاید اگر دختر بود، متعلق به او بود. این پریا است که با ارومی در تراس او نشسته بود، مشغول مطالعه، خوردن برنج پفکی و دعوا بر سر پسر کتاب است. پریا ابتدا گوش هایش را سوراخ کرد و ارمی به خاطر گوشواره های زیبایی که در مدرسه می زد به او حسادت می کرد. وقتی با مادرش برای شنا رفت، هرگز او را به رختکن مردان فرستادند. هنگامی که پسران در زمین فوتبال او را با آن طعنهای که در مورد گاوها و گلها میگفتند طعنه میزدند، او آخرین خندهاش را کرد. او در طول بازی بعد از آن دور آنها دوید. وقتی بیشو از او خواست لباسهایش را در بیاورد، پریا آلت تناسلیاش را با قمه از تن جدا کرد.
وقتی زنگ در به صدا درآمد، پریا بیرون میرود و پوستر پسر جورج و جعبه جواهرات کوچک را از کنار اتاق میبرد. استریو، و اورکو در حال دست و پا زدن، نفس نفس زدن، چنگ زدن به هوای رقیق در تلاش برای گردآوری آینده ای است که بتواند در آن به عنوان خودش شرکت کند. او می داند که هرگز نمی تواند سنتور یا فلوت بنوازد، و قرار نیست فضانورد شود. او هرگز ازدواج نمیکند، بچهدار نمیشود، یا جغد نقرهای روی لالهی گوشاش میپوشد. با این وجود، او تصمیم می گیرد که تنها به خاطر اینکه دختر نیست، بی دوست و تنها بماند. او قصد ندارد مثل یک مرد راه برود، یا مثل یک نفر بنشیند یا کتاب هایش را حمل کند، زیرا این ایده که به نوعی می توان این کار را یاد گرفت، مضحک به نظر می رسد. او از ترس خسته شده است. او قرار است به زمین فوتبال برگردد و می خواهد بدود. او مانند مادرش قوی و با اعتماد به نفس خواهد شد. در ضمن، اگر بیشو بخواهد با او صحبت کند، تا رسیدن به خانه به دویدن ادامه خواهد داد. مادر ارومی به او گفت اگر مردان غریبه سعی کردند با او صحبت کنند تا جایی که می تواند سریع بدود.