مجموعه قصه‌ های آرامبخش کودکانه در شب

مجموعه قصه‌ های آرامبخش کودکانه در شب

نویسنده زهرا امینی : شمایی که این متن را می‌ خوانید حتماً کودک کوچکی دارید که دوست دارید برای او قصه‌ های آرامبخش و تازه و شنیدنی بخوانید. در این مقاله داستان‌ ها و قصه‌ های بسیار زیبایی برای کودکان گردآوری شده است که می‌ توانید آن را برای کودک دلبند خود بخوانید. امیدوارم داستان‌ های آورده شده توسط مجموعه ما مورد توجه شما عزیزان قرار گیرد.

مجموعه قصه‌ های آرامبخش کودکانه در شب

قصه‌ های آرامبخش کودکانه

یکی از سخت‌ ترین کارها برای پدر و مادر که بسیار طاقت فرسا نیز می‌ باشد خواباندن بچه‌ ها است. یکی از کارهایی که همیشه پدر و مادرها برای خواباندن بچه‌ های خود از آن استفاده می‌ کنند. خواندن قصه‌ های آرام بخش می‌ باشد. قصه گفتن برای هر بچه‌ ای می‌ تواند بسیار شیرین و دلچسب باشد و به راحتی اون را به دنیای خواب ببرد. داستان‌ های زیادی برای کودکان وجود دارند که می‌ توانند هم آموزنده باشند. هم اینکه خوابیدن را برای بچه‌ ها آسان‌ تر کند. در ادامه داستان‌ های زیبایی آورده شده است که شما را به خواندن آن ها دعوت می‌ کنم.

قصه فیل و دوستان

درون یک جنگل بسیار دور یک فیل بزرگ زندگی می‌ کرد. فیل تنها در جنگل زندگی می‌ کرد و قدم می‌ زد. در این جنگل او به دنبال دوست می‌ گشت. بعد از مدتی کشتن فیل توانست یک میمون را ببیند و به او نزدیک شود. از میمون پرسید، میمونه مهربان ما می‌ توانیم دوستان خوبی برای هم باشیم. پس بیا با هم دوست شویم.

میمون نگاهی به قد و قواره فیل انداخت و گفت تو بسیار بزرگ هستی و نمی‌توانی دوست خوبی برای من باشی. من روی درختان تاب می‌ خورم و به هر طرف که بخواهم به سرعت می‌ روم و نمی‌ توانم منتظر تو بمانم. بنابراین ما نمی‌ توانیم دوستان خوبی برای هم باشیم.

فیل بسیار ناراحت شد و شکست خورده به راه خود ادامه داد. در طول راه با یک خرگوش برخورد کرد از خرگوش پرسید خرگوش جان میای ما با هم دوست شویم. خرگوش نیز نگاهی به قد و قواره فیل انداخت و جواب داد فیل تو بسیار بزرگ هستی. تو نمی‌ توانی به خانه من بیایی. بنابراین تو دوست من نیستی فیل باز هم ناراحت شد و شکست خورده به راه خود ادامه داد.

در مسیر با قورباغه روبرو شد از قورباغه پرسید قورباغه جان می‌ آیی با من دوست شوی. قورباغه جواب داد و گفت فیل تو بسیار بزرگ و سنگینی. من نمی‌ توانم دوست تو باشم. باز هم فیل به راه خود ادامه داد. در طول مسیر هر حیوانی را که می‌ دید از او می‌ پرسید که می‌ آید با او دوست شود. اما تقریباً همه حیوانات پاسخ یکسانی را به او می‌ دادند. ناامید شد و به خانه بازگشت صبح روز بعد که از خانه خود بیرون رفت. دید که حیوانات جنگل بسیار ترسیده و هراسان می‌ دوند. فیل که برایش سوال پیش آمده بود چرا حیوانات اینگونه می‌ دوند و ترسیدند از یکی پرسید که چه اتفاقی افتاده است. گفتند که ببری آمده و می‌ خواهد حیوانات کوچک را بخورد. فیل برای نجات حیوانات خواست کاری انجام دهد. سپس نزد ببر رفت و به او گفت که دوستان من را نخور و آن ها را به حال خود رها کن. ببر به او خندید و گفت پی کار خودت برو و به من کاری نداشته باش.

زمانی که ببر می‌ خواست به حیوانات حمله کند فیل به او یک لگد محکم زد. ببر ترسید و فرار کرد حیوانات جنگل داستان شجاعت فیل را شنیدند و همه از او خواستند که با آن ها دوست شود و از آن ها مراقبت کند.

قصه آرامبخش کودکانه شب

یک دختر شیرین و دوست داشتنی در شهر ما زندگی می‌ کرد که ماریا نام داشت. ماریا به خوردن شیرینی و آبنبات علاقه بسیار زیادی داشت. مادرش بارها به او گفته بود که خوردن آبنبات و شیرینی باعث می‌ شود که او دچار مشکلات زیادی شود. یک شب بعد از اینکه شامش را خورد برای زدن مسواک به دستشویی رفت. اما ناگهان دید که یکی از دندان‌ هایش جدا شد و افتاد‌.

او ترسید که به مادرش بگوید دندانش افتاده است. زیرا مادرش بارها به او گفته بود که خوردن آبنبات و شیرینی باعث از بین رفتن دندان‌ هایش می‌ شود. ماریا یکی دو روزی برای دندانش غصه خورد. اما چیزی به مادرش نگفت. در نهایت طاقت نیاورد و به مادرش گفت که یکی از دندان‌ هایم شکسته است. من قول می‌ دهم که دیگر آبنبات و شیرینی جات نخورم. تا بقیه دندان‌ هایم خراب نشود‌ فقط شما به من کمک کنید که این دندان را درست کنم.

ماریا زمانی که این‌ ها را می‌ گفت بسیار گریه می‌ کرد. مادرش از دیدن حال او ناراحت شد و دخترش را در آغوش گرفت‌ او در آغوش مادرش نشست و گفت که از خوردن آبنبات و شیرینی پشیمان است. مادرش به او لبخند زد و گفت دختر شیرینم دیگر برای دندانت گریه نکن. اینکه دندان تو افتاده است کاملا اتفاقی طبیعی می‌ باشد. این دندانی که از دهان تو جدا می‌ شود دندان شیری تو است. تو اکنون در حال بزرگ شدن هستی و لازم است دندان‌ های شیریت بیفتند و دندان‌ های دائمی جایگزین آن ها شوند.

آماندا اشک‌ هایش را پاک کرد و به مادرش گفت پس من مثل همان پیرزن همسایه ما نمی‌ شوم که دندان‌هایش افتاده و اکنون در دهان هیچ دندانی ندارد؟ مادرش مقداری به او خندید و گفت البته که نه. تو بسیار کوچک هستی و این دندان‌ هایی که از دهان تو جدا می‌ شوند همگی دندان‌ های شیری تو هستند. تو بعد از این‌ ها دندان‌ های بسیار زیبا و سفیدی در دهان خود خواهی داشت.

اما زمانی که پیر شوی مانند پیرزن همسایه دندان‌ هایت را از دست خواهی داد. مقداری آرام شد و گفت من می‌ توانم شکلات بخورم؟ مادرش گفت تو می‌ توانی شکلات بخوری اما باید در خوردن شکلات احتیاط کنی و سعی کنی دندان‌ هایت را هر روز دو بار مسواک بزنی. ماریا قول داد که دیگر به حرف مادرش گوش دهد و مراقب دندان‌ هایش باشد. مادرش از او پرسید با دندانت که شکسته چه کار کردی؟ او گفت آن را دور انداختم. مادرش به او گفت که دیگر دندان‌ هایت را دوری نریز. او گفت که دندان‌های شکسته‌ ات را در زیر بالش نگه دار تا پری دندان بیاید و آن را ببرد.

آماندا بسیار متعجب شد و از مادرش پرسید که پری دندان چه کسی است؟ مادرش گفت هر وقتی که بچه‌ ها دندان‌ هایشان می‌ شکند آن را در زیر بالش‌ هایشان بگذارند پری دندان می‌ آید و دندان‌ آن ها را می‌ برد. بعد به جای آن هدیه‌ های زیبایی برای بچه‌ ها می‌ گذارد.

ماریا از شنیدن این حرف بسیار خوشحال شد و هیجان زده منتظر ماند تا دندان دیگرش بیفتند و آن را زیر بالش خود بگذارد. مدتی گذشت یک روزه یکی دیگر از دندان‌ هایش از دهانش افتادند. آماندا بسیار هیجان زده شده به مادرش گفت مادرش گفت این دندانت را بر زیر بالش بگذار تا ببینیم فردا چه پیش می‌ آید. ماریا دندانش را در زیر بارشش قرار داد و خوابید.

فردا بیدار شد و دید در کنار تختش یک هدیه کوچک قرار دارد. بسیار هیجان زده شد و با صدای بلند به سمت مادرش رفت. مادرش از او پرسید چه شده؟ گفت که پری دندان آمده دندان‌ مرا برده و یک کش موی زیبا برای من به عنوان هدیه گذاشته است. او از پری دندان بسیار متشکر بود و موهایش را با کش زیبایی که برایش هدیه آورده بود بست.

داستان کوتاه برای کودکان در شب

در آخرین روزهای زمستان جوانه‌ های بهاری بر روی درختان نمایان شده بود. پری بر روی شاخه نیشکری که در آن نزدیکی بود و پیچ خورده بود آویزان شد و کم کم پیله زیبایی را به دور خود بافت. او مدتی مشغول ساختن پیله به دور خود بود. بعد از اینکه پیله را ساخت به درون آن رفت و خوابید دو هفته طولانی از پینه بیرون نیامد. او زمانی که بیدار شد بال‌ هایش را دید که بر روی شانه‌ هایش رشد کرده بودند. بسیار خوشحال شد و پیله را از دور خود پاره نمود و به سمت رودخانه پرواز کرد.

پری دوست داشت که درون آب رودخانه بال‌ های رنگین کمانی و زیبای خود را ببیند. زمانی که به رودخانه رسید درون آب به انعکاس تصویر بال‌ های خود نگاه کرد. اما از آن چه دید بسیار ناراحت و خشمگین شد.

بال‌ های او اصلاً رنگی و رنگین کمانی نبودند. بلکه بال‌ های سیاهی بودند که هیچ رنگ و طرحی نداشتند. او بسیار ناراحت شد و گفت که نباید بال‌ های من اینجوری رشد کنند. اگر دوستانم من را ببینند چه می‌ گویند. پری نمی‌ خواست که دیگه هیچ یک از دوستانش او را ببینند و بال‌ های او را کسی ببیند. بال‌ هایش را تکان داد خود را به بالای درختی رساند و در آنجا پنهان شد.

 او با خودش فکر کرد که کاش می‌ شد بار دیگری پیله را به دور خود بپیچد و تبدیل به پروانه دیگری شود. تمام روز را در بالای درخت نشست و به غصه خوردن پرداخت. آنقدر مشغول فکر کردن بود که متوجه نشد. دوستانش در چند شاخه آن طرف تر از او نشسته‌ اند. یکی از آن ها گفت که ای تو چه بال‌ های بزرگی داری. در این لحظه بود که پری به خود آمد. یکی دیگر از دوستانش گفت تو چقدر زیبا هستی. بال‌ هایت مانند آسمان نیمه شب هستند. پری کمی متعجب شد با خود فکر کرد آیا واقعاً بال‌ هایش بزرگ و زیبا هستند؟ آیا واقعاً او نیز زیباست؟ به آسمان بالای سرش نگاه کرد شب شده بود. آسمان پر از ستاره و تیره بود. با خود اندیشید که چقدر آسمان نیمه شب نیز زیبا است. حتماً بال‌ هایش زیبا هستند. هیجان زده شد و به جمع دوستانش پیوست و فهمید هر کسی زیبایی‌ های خاص خود را دارد. قرار نیست همه پروانه‌ ها مانند یکدیگر باشند. هر کدام از آن ها زیبایی متفاوتی دارند.

منبع:تالاب

خروج از نسخه موبایل