تصمیم متفاوت این زن و شوهر، صدای همه فامیل را درآورد

تصمیم متفاوت این زن و شوهر، صدای همه فامیل را درآورد

 می‌گویند بچه ثمره‌ی زندگی مشترک است. طوری که بیشتر زوج‌ها ازدواج می‌کنند تا بچه‌دار شوند. ثمره‌ای که با همه‌ی سختی‌ها و آشوب‌ها و لذت‌هایش، انگار بخشی از فرجام یک رابطه است و ناگزیر. اما گاهی آدم‌ها انتخاب می‌کنند که این لذت شیرینِ سخت را تجربه نکنند و این ربطی به بچه‌دوست بودن یا نبودن آنها ندارد. آنها به هر دلیلی بدون بچه به پای هم پیر می‌شوند و خلاف جهت رودخانه شنا می‌کنند. اختر اعتمادی نویسنده و مترجم و همسرش؛ اصغر عبداللهی نویسنده و فیلمنامه‌نویس مطرح، از آن زوج‌هایی بودند که انتخاب کردند بدون بچه با هم زندگی کنند. اصغر عبداللهی سال گذشته در سن 64 سالگی از دنیا رفت. زندگی‌نگاره‌‌ای که می‌شنوید را اختر اعتمادی نوشته. درباره‌ی تمام مصائب و شیرینی و تلخی‌ها و تاییدها و زنهارهایی که این انتخاب به همراه داشته.

مردم حدس‌هایی زیادی درباره من می‌زنند: نمی‌توانست بچه‌دار شود؛ می‌توانست و نخواست؛ آنقدر پشت گوش انداخت تا فرصت را از دست داد. راستش بنظرم حدس سوم درست‌تر است. ذهن آبلاموفی آبا و اجدادی من، در آن دو دهه طلایی باروری عمرم، به شدت قدرت گرفته بود و اجازه نمی‌داد توصیه‌های دوستان و خانواده و آشنایان نگران کارگر بیفتد. خاص اینکه با اصغر هم بر سر زندگی بدون بچه هیچ اختلاف نظری نداشتیم و پایبند به یک قرداد نانوشته، مدام بحث بچه‌دار شدن را به تعویق می‌انداختیم.

من در محله پر جمعیت چشمه علی مسجد سلمان به دنیا آمدم. محله‌ای که پر بود از بچه‌های قد و نیم قد و پر سروصدا. دختر خانواده‌ای شلوغ که بعد از پنج پسر پشت سر هم به دنیا آمده بود و نور و چشم و ته تغاری خانه بود. رو به روی محله کوهستانی ما چشمه پر آبی جاری بود که از لا به لای سنگ‌های تپه‌های سرسبز می‌ریخت پای درخت کناری تنومند و سایه کنار، روی حوضچه آب چشمه پهن می‌شد. اولین تمنا برای به دنیا آوردن بچه به این دنیا را آنجا بود که دیدم. زنان اجاق کور که بچه‌دار نمی‌شدند، روی سنگ‌های کنار این چشمه شمع روشن می‌کردند و همیشه به شاخه‌های کنار، یک عالمه تکه پرچه‌ی سبز گره خورده بود که توی باد تکان می‌خورد. تکه پارچه‌ها روی شاخه‌های درخت آفتاب می‌خوردند و رنگ عوض می‌کردند و نخ نما می‌شدند. آن وقت‌ها دختربچه بودم و معنای تمنا و آرزو را نمی‌دانستم و به بچه دار شدن فکر نمی‌کردم. اولین بار اما در دانشگاه بود که فهمیدم حالا حالاها قصد بچه‌دار شدن را ندارم. تازه به تهران آمده بودم و در شرف ازدواج با اصغر بودم. رفتم دکتر؛ گفتم دانشجو هستم و نمیخواهم بچه‌دار شوم. دکتر نسخه‌ای نوشت از قرص‌های کنتراسپتیو. همین نسخه به گمانم دو دهه به من خدمت کرد. مطمئن‌ترین شیوه برای اینکه فردی به جمعیت 8 میلیارد نفری ساکن زمین اضافه نشود.

اوایل اوضاع خوب بود. هر دو دانشجو بودیم و بنابراین طبیعی بود کسی از ما توقع بچه‌دار شدن نداشته باشد؛ به خصوص که جنگ بود و مشکلات فراوان. نه شیرخشک به اندازه کافی بود نه شیر تازه و نه پوشک. چطور می‌توانستم به بچه فکر کنم وقتی هنوز جنگ بود و انگار پایانی هم نداشت؟ شرایط گاهی آنقدر ترسناک می‌شد که هر بار که هوس کم رمق بچه‌دار شدن به سرم میزد مثل اسکارلت برباد رفته، به خودم می‌گفتم: بعدا درباره‌اش فکر می‌کنم.

اما بعد از مدتی خانواده دلواپس دست به کار شد. اول با فرستادن خلعتی‌ها شروع شد. سیل شور و ترشی و رب گوجه خانگی مادران نگران روانه تهران می‌شد به امید ویار مادرانه من. به سال‌های آخر جنگ که رسیدیم، وعده سیسمونی هم اضافه شد. داشتم به مرز سی سالگی میرسیدم و دوستان و نزدیکان آنقدر نگران شده بودند که از جان مایه می‌گذاشتند و دیگر و قول کمک و پرستاری از فرزند به دنیا نیامده را می‌دادند. اما ما مشغول کار بودیم و نه وقتی برای آوردن بچه داشتیم و نه فضای اضافه برای شاهزاده‌ای که بیاید و در کنار ما زندگی کند. این بود که در برابر هیچکدام از این وعده‌ها خام نشدیم.

جنگ تمام شد و سال شمار زندگی مشترک ما با سرعت شماره می‌انداخت. نگرانی خانواده‌ها از حد گذشته بود. سن من داشت بالا می‌رفت و توصیه‌ها تلخ و جدی شده بود. ما را از آینده بودن فرزند، بدون عصای دست، همسری که در سال‌های میانسالی به صرافت فرزند می‌افتد و نوش دارویی که دیگر فایده نداشت می‌ترساندند. من اما نگران هیچکدام از این‌ها نبودم. به زندگی بدون بچه عادت کرده بودم. تشویق‌ها تبدیل به تهدید شد. شور و رب و ترشی خانگی و خوراکی‌های خوشمزه حذف شد. کمی حسرت برانگیز بود اما من همچنان به نسخه دکتر نازنینم وفادار بودم و فکر می‌کردم در صورت نیاز روزی به بهزیستی می‌روم و یکی از صد بچه خوشگل و بی کس و کار آنجا را برمیدارم و برایش مادری میکنم. فکر میکردم حالا که این جهان سخت در کار به دنیا آوردن بچه‌هاست و قرار هم نیست بیخیال شود، امثال من فکری به حال این موجودات به گناه به وجود آمده بکنند. از نظر خودم ایده بشر دوستانه‌ای هم بود اگر همت می‌کردم. گاهی سر درد میگرفتم از این حجم از بچه که خواسته و ناخواسته به این دنیا می‌آمدند و از بین می‌رفتند. هربار که دوستی را به مطب‌های نه چندان تمیز همراهی می‌کردم تا از شر جنینی نا خواسته و بی موقع که از سر بی احتیاطی جان گرفته بود رها شود، با بخار داروی بیهوشی که به آن حساسیت داشتم از حال می‌رفتم. یک بار ناچار شدم در تراس مطب بنشینم تا دکتر کارش را تمام کند. چون حتی اگر سر را داخل اتاق می‌کردم تا جویای حال دوستم شوم،سرم گیج می‌رفت.من زیادی نگران و حساس بودم یا مادرها زیادی قوی بودند؟

 یادم هست در جشنواره فیلم فجر در دهه شصت، فیلم شاید وقتی دیگر بهرام بیضایی را دیدم. داستان درباره دو خواهر دوقلو بود که مادر از سر فقر جگرگوشه‌هایش را در کودکی در گوشه‌ای رها کرده بود. کیان، دختر رها شده که حالا دوران جوانی را می‌گذراند، دچار گم‌گشتگی روحی شده بود و خاطره‌ها و تصویرهای گنگ کودکی مدام در ذهنش زنده میشد و آزارش میداد. داستان پایان خوشی داشت. شاید چون قرار بود لایه‌ای از ناخودآگاه انسان را نمایش بگذارد. اما ذهن من همچنان درگیر لایه‌ی اول فیلم یعنی تنهایی و گمگشتگی کیان، آن دختر گمشده شد که تا مدت‌ها هراس کودکان گمشده در گوشه کنار کوچه، رهایم نمیکرد و از فکر دختر بچه داخل فیلم بیرون نمی‌آمدم. شاید همه این‌ها به خاطر این بود که زیادی فکر می‌کردم. شاید فرق من با باقی مادر‌ها همین بود که آن‌ها اول مادر می‌شدند بعد به آن فکر می‌کردند. اما من قبل از مادر شدن به صرافت فکر کردن افتاده بودم. واقعا فکر می‌کردم. از دیدن زن‌های باردار با آن شکم‌های قلمبه، کیف می‌کردم و بنظرم باشکوه می‌آمدند اما هربار به خاطر آن همه درد و رنج و سنگینی بار 9 ماهه‌ای که متحمل می‌شدند، به جای آن‌ها نفسم می‌گرفت. اصلا شاید به خاطر همین هم بود که هیچوقت در خواب‌هایم آبستن نبودم. در خواب همیشه فرزندی داشتم حاضر و آماده که با او بازی می‌کردم و صبح که بیدار می‌شدم نبود. حتی ناخوداگاهم هم تن به همچین تصمیمی نمی‌داد.

چیزهای دیگری هم بود. بیخوابی، توجه و مراقبت‌های دائمی، درد و مسئولیت بی انتها  چیزهایی نبودند که بدون فکر سراغشان بروم. نگرانی‌های بی اندازه برای انسانی که تازه از تن مادر جدا شده، و دیگر نمی‌توان به جای او فکر کرد و تصمیم گرفت. اینکه بچه اصلا قرار است چه کسی بشود؟ چقدر از این شدن در اختیار پدر و مادر است و چقدرش به ژن‌ها و محیط و جهان و آینده وابسته است؟ همه این‌ها که تصمیم گرفتن برای بچه‌دار شدن یا نشدن را به دشوارترین موقعیتی که می‌شناختم تبدیل کرده بود.

حالا که دارم فکر می‌کنم می‌بینم که شاید اصلا شم مادری در من وجود نداشت. اصلا نکند حافظه ژنی من دچار خطای کروموزومی بود. اختلالی ژنتیکی که من را از سایر زن‌ها جدا می‌کرد.اگر دی ان ایم را بررسی می‌کردند، راحت‌تر می‌فهمیدم دلیل پرهیزم از بچه‌دار شدن چیست. به گمان ایراد از برخی از اسطوره شناسان است که بخشی از ایزدبانوها را جا انداختند. بین تمام ایزدبانوها و الهه‌های شرقی گشتم و ایزدبانوی متمردی پیدا کردم که ادعا کنم مقلد او هستم. نبود و من تمام ایزدبانوها، الهه‌های باوری و مادر زمین آناهیتا و دیمیتر را از خودم ناامید کردم. اما به جای من تقریبا بیشتر ساکنان این کره خاکی به سبک الهه‌های باروری این جهان در حال تولید مثل هستند.حالا دیگر نگران سرنوشت فرزندی نیستم که احیانا خودم باید به دنیا می‌آوردمش. چون از زمان تولد من تا به امروز، 6میلیارد نفر به جمعیت جهان اضافه شده. چندسال قبل که همراه خانوده‌ دوستی هندی رفته بودم به تماشای جشن دیواری شهر بینارس، که حالا نام بد آهنگ وارانسی را به یدک می‌کشد،سوار بر لنج روی رود گنگ می‌رفتیم و به گمانم بخشی از این جمعیت میلیاردی را در سواحل این رودخانه دیدم. به قول داریوش شایگان، آن یک میلیارد نفر اضافه‌ای که در هندوستان زندگی کیهانی دارند.

 دوستان من هم به رسم همین جهان خاکی، هرکدام صاحب یکی دو بچه نازنین شدند. آن‌ها جور بی بچگی ما را می‌کشیدند و ما از بازی کردن با بچه‌های آن‌ها بی نصیب نبودیم. تعدادشان هم کم نبود. کنیا و بردیا، آبتین و سروین و بچه آخر نیما که مدت بیشتری با ما بود و اصغر را “اصغر بلا” صدا می‌کرد. برایشان کادو می‌خریدیم و با آن‌ها بازی می‌کردیم و مهم‌تر آنکه آن‌ها مارا دوست داشتند. ما هم از شدت علاقه به سبک تمام خاله‌ها و عموها آن‌ها را لوس می‌کردیم و تمام اصول تربیتی پدر و مادرها را زیر پا می‌گذاشتیم. یک بار مامان سروین و آبتین مجبور شد دو سه شبی در بیمارستان بخوابد.بچه‌ها پیش ما ماندند و دیگر حاضر نبودند به خانه خودشان بروند. البته دوستان بچه‌دار هم بعد از مدتی ترجیح دادند با بچه‌دارها رفت و آمد کنند و در مواقع زیادی به همین دلیل ما خط میخوردیم.

دهه چهارم زندگی که شروع شد کم کم ما هم مجبور شدیم بیشتر با زوج‌های شبیه به خودمان معاشرت کنیم.خانواده‌های بدون فرزند شبیه به ما. حرفش را هم نمیزدیم که کار ما درست‌تر بوده یا زوج‌های بچه دار. اما شیوه زندگی و شرایط کاری همه ما انگار زندگی بدون بچه را اقتضا می‌کرد. این نوع زندگی در تهران عجیب نبود. همان وقت‌ها بود که مجبور شدم عمل هیسترکتومی انجام دهد. در دهه پنجم زندگی‌ام. زنان فامیل که نمی‌خواستند باور کنند که برای همیشه فرصت بچه‌ آوری‌ام تمام شده، از من برای اسم فرزندانشان نظر می‌خواستند و من را مادر تمام فرزندان خود می‌خواندند. من هم بدون دردسر مادر چندتایی دختر و پسر دوست داشتنی شدم. بخورد مهربانانه‌ای بود. یک جور احساس دلبستگی زنانه دلپذیر. سرو کله نوه، همراه با میانسالی پیدا شد. نوه‌ها، این موجودات شیرین و انگیزه شادی و نشاط مادربزرگ‌ها و پدربزرگ‌ها و به قول اصغر قرص‌های ضد افسردگی هستند.

شهرزاد کوچولوی ما هم در همین دوره میانسالی یعنی دهه ششم عمر من، وارد زندگی ما شد. باهوش و دوست داشتنی. جدود 12 سال، یک روز در هفته نوه داشتیم و این دیدار اولویت داشت به تمامی قرارهای کاری و تفریحی ما. مامان مهربان شهرزاد، درست مثل دختری تمام عیار برای ما، از پیش از ظهر او را به خانه ما می‌آورد تا غروب. و ما تمام روز مثل پدربزگ‌ها و مادربزرگ‌های واقعی، با شهرزاد زندگی می‌کردیم.کارتون می‌دیدیم؛پازل درست می‌کردیم؛ داستان می‌خواندیم؛ با تمرین‌های رقص او میرقصیدیم و دم غروب مثل همه پدربزرگ‌ها و مادربزرگ‌ها، خسته و خوشحال شهرزاد را به مادرش می‌سپردیم. من هم مثل مادرهای واقعی نگران میشدم و سفارش می‌کردم به خانه که رسیدند، تماس بگیرند. حالا شهرزاد ما دختر نوجوانی شده.انگار باید منتظر باشم که نتیجه‌ای هم از راه برسد. بهتر است دختر باشد. دختربچه‌ها را بیشتر دوست دارم.

پی‌نوشت: این مطلب از ماهنامه ناداستان برداشته شده است.

 

 

 

منبع :رکنا

خروج از نسخه موبایل