داستان شبانه برای خواب کودک | داستان های شیرین برای خوابیدن کودک

داستان شبانه برای خواب کودک | داستان های شیرین برای خوابیدن کودک

ما در این مطلب از تالاب سعی کرده‌ ایم تعدادی داستان زیبا شبانه برای خواب کودک دلبند شما آماده کنیم. امیدواریم از خواندن این داستان‌ ها لذت ببرید.

داستان شبانه برای خواب کودک | داستان های شیرین برای خوابیدن کودک

داستان کودکانه آدم برفی تابستانی

بچه‌ ها با صدای بلند می‌ خندیدند و خوشحالی می‌ کردند. برف زیادی آمده بود و آن ها می‌ توانستند با برف‌ ها بازی کنند. بر روی برف‌ ها سر بخورند و آدم برفی‌ های زیبایی درست کنند. یکی از بچه‌ ها با صدای بلند گفت ببینیم چه کسی می‌ تواند یک آدم برفی بسیار بزرگ بسازد که از مال بقیه بچه‌ ها بزرگ تر باشد. همه بچه‌ ها شروع به ساختن آدم برفی کردند. آدم برفی‌ هایی که می‌ ساختند بسیار گرد و بزرگ و زیبا بودند. یکی از بچه‌ ها گفت چه کسی می‌ تواند کوچک‌ ترین آدم برفی را بسازد که از مال همه ما کوچکتر باشد. همه بچه‌ ها خندیدند و شروع کردند به ساختن آدم برفی‌ های کوچک.

آدم برفی‌ های کوچک که ساخته بودند بسیار زیبا و دوست داشتنی بودند. کوچک‌ ترین آن ها متعلق به جک بود. آدم برفی جنگ اگرچه بسیار کوچک بود و بسیار زیبا بود.  چشم‌ های کوچک مشکی و یک دماغ کوچولوی نارنجی داشت و برای دهن او توسط یک ماژیک یک لبخند بسیار زیبا کشیده شده بود. جک شال و کلاه یکی از عروسک‌ های خود را هم برداشته و به آدم برفی پوشانده بود.

همه بچه‌ ها کنار جک جمع شده بودند و به او می‌ گفتند که آدم برفی ات بسیار زیبا است و آن را بسیار زیبا ساخته ای. یکی از بچه‌ ها به او گفت حیف این آدم برفی زیبا نیست که با آمدن تابستان آب شود. جک مقداری به فکر فرو رفت و گفت حیف است که آدم برفی زیبایی که ساخته‌ ام خراب شود. بنابراین اکنون می‌ روم یک کیسه فریزر می‌ آورم.

بچه‌ها متعجب شدند که جک با کیسه فریزر می‌ خواهد چه کاری را انجام دهد. جک کیسه فریزر را آورد و آدم برفی را درون کیسه قرار داد. سپس آن را برد و درون فریزر گذاشت‌ هر زمان که به یاد می‌ آورد آدم برفی کوچکش درون فریز است می‌ رفت و مقداری او را نگاه می‌ کرد و دوباره در فریزر را می‌ بست.

جک بسیار خوشحال بود و می‌ گفت که همه آدم برفی ها فقط زمستان را می‌ بینند اما آدم برفی که من ساختم قرار است تابستان را نیز ببیند. تابستان فرا رسید و جک آدم برفی کوچک و زیبایش را برداشت و او را برد تا چیزهایی را در تابستان به او نشان دهد که در زمستان نمی‌ تواند آن ها را ببیند. او آدم برفی را بالا گرفت و درخت‌ های پر برگ را به آن نشان داد. سپس به همراه آدم برفی درون کوچه و بازار گشت و به اطراف نگاه کرد آسمان آبی سبزه‌ ها، بچه‌ ها و پرنده‌ ها پروانه‌ ها را به او نشان داد.

آدم برفی بسیار خوشحال شد و گفت همه چیز در اینجا بسیار متفاوت‌ تر از آن چیزی است که من تاکنون دیده‌ ام. مدتی که گذشت آدم برفی کوچک قصه ما حس کرد که کم کم دارد گرمش می‌ شود. او تاکنون گرمش نشده بود و از اینکه می‌ توانست گرما را حس کند احساس بسیار خوبی داشت. بعد از مدتی دلش برای سرما تنگ شد و از جک خواست که او را درون کیسه فریزر برگرداند. او گفت که اینجوری برای من بهتر است. زیر نور آفتاب اگر زیاد باشد به من آسیب می‌ رساند. من ترجیح می‌ دهم که همیشه سردم باشد.

جک آدم برفی را به درون فریزر برگرداند و بعد از مدتی کلاً او را فراموش کرد. یک روز که مادرش داشت یخچال را تمیز می‌ کرد چشمش به یک بسته کوچک با نمک خورد. از جک پرسید که این کیسه فریزر کوچک چیست که آن را در یخچال گذاشته است. جک مقداری خندید و گفت این همان آدم برفی کوچکی است که من در زمستان آن را درست کرده بودم.

مادرش مقداری خندید و گفت چند روز دیگر باز هم زمستان از راه می‌ رسد. آدم برفیه ات دوباره به طبیعت ببر چون او روزهای برفی را دوست دارد. چند روز بعد باز هم برف شروع به باریدن کرد بچه‌ ها باز هم آدم برفی‌ های متفاوتی را درست کردند. جک آدم برفی کوچک خود را بیرون خانه برد و او را در آنجا گذاشت به خانه برگشت.  بعد از چند روز آدم برفی کوچکش بعد از یک سال همراه سایر برف‌ ها توانست آب شود.

داستان زیبای ماهیگیر و همسرش

یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچکس نبود. درون یک دهکده و در یک کلبه کوچک که در کنار دریا بود یک ماهیگیر به همراه همسرش زندگی می‌ کردند. ماهیگیر روز با کمک قلاب و نخ برای صید ماهی به کنار دریاچه می‌ رفت. او ساعت‌ ها تلاش می‌ کرد تا بتواند یک ماهی بگیرد. یک روز  قلاب و نخش را برداشت و به سمت آب دریا رفت تا بتواند ماهی بگیرد و آن را برای شام با همسرش بخورند.

زمانی که قلابش را درون آب انداخته بود بعد از مدتی احساس کرد که چیز سنگینی قلابش گیر کرده است. او نخ و قلاب را بیرون کشید و دید یک ماهی که به سختی دست و پا می‌ زند  و به قلاب گیر کرده است. زمانی که می‌ خواست ماهی را درون کیسه‌ اش بگذارد ماهی به او گفت که ماهیگیر به حرف من گوش بده. من یک ماهی واقعی نیستم من شاهزاده‌ ای هستم که طلسم شدم اگر من را کباب کنی هیچ فایده‌ ای برایت ندارد. اما اگر به من کمک کنی که شنا کنم و بروم آرزوهایت را براورده می‌ کنم.

ماهیگیر بسیار متعجب شد و گفت اصلاً نیاز نیست تو برایم این همه توضیح بدهی. من تو را نمی‌ خورم زیرا تو یک ماهی بسیار ارزشمند هستی و سخن می‌ گویی. ماهیگیر ماهی را درون آب انداخت و او شنا کرد و از ماهیگیر دور شد. زمانی که به خانه برگشت به همسرش گفت که من یک ماهی سخنگوی جادویی گرفتم اما چون از من خواست که رهایش کنم، او را رها کردم. زن گفت هیچ آرزویی نکردی که ماهی برایت آرزو کند.

مرد گفت چرا باید آرزو می‌ کردم. زن به او گفت حداقل از او می‌ خواستی که ما یک کلبه خوب و تمیز داشته باشیم تا بتوانیم بقیه عمرمان را به راحتی زندگی کنیم. ماهیگیر بلند شد و به سمت دریا راه افتاد. زمانی که ماهیگیر به دریا رسید، دید که  دریا بسیار پر تلاطم بود از خدا خواست که ماهی سخنگو برگردد و آرزوی او را بشنود. در همان لحظه بود که ماهی از آب بالا آمد و گفت همسر تو چه چیزی می‌ خواهد. مرد جواب داد که همسر من می‌ خواهد یک کلبه تمیز و خوب داشته باشیم که بتوانیم ادامه عمرمان را در آن زندگی کنیم.

ماهی سخنگو به ماهیگیر گفت که به خانه برگرد و ببین که یک کلبه بسیار تمیز و نو دارد‌. زمانی که ماهیگیر برگشت دید که یک کلبه بزرگ و زیبا دارند که بسیار تمیز است و همسرش از دیدن این کلبه بسیار خوشحال است. کلبه جدید آن ها بسیار زیبا بود و مملو از وسایل زیبا برای زندگی بود. مرد و زن راضی از کلبه جدیدشان چند روزی را درون کلبه زندگی کردند. اما یک روز که از خواب بیدار شدند زنش گفت کلبه کوچک است و یک قلعه سنگی برای ادامه زندگی می خواهد.

ماهیگیر به سمت دریا رفت و از ماهی خواست که یک قلعه بزرگ سنگی برای آن ها آماده کند تا بتوانند بقیه عمرشان را در آن زندگی کنند. ماهی گفت که برو و خانه و ببین که همسرت درون یک قلعه سنگی بزرگ زندگی می‌ کند. مرد من به خانه رسید و دیر به جای کلبه‌ ای که داشتند یک قلعه سنگی بزرگ دید. زمانی که با هم وارد قلعه شدند دیدند که قلعه پر از اسباب و اساسی‌ه های زیبا است. با پارچه‌ های طلایی تزیین شده و دیوارکوب‌ ها و میز و مبلمان بسیار گران قیمتی دارد. خدمتکارهایی در این خانه بودند که برای خدمت به آن ها مهیا بودند.

آن ها  مدتی را درون این خانه زندگی کردند. اما خواستند که پادشاه آن مملکت شوند. مرد نزد ماهی رفت و گفت من قلعه دارم و می خواهم پادشاه کشورم شوم.

 ماهی از دست آن ها عصبانی شد و گفت شما بسیار زیاده خواه هستید و قدر چیزهایی که دارید را نمی‌ دانید‌. برگردید و درون کلبه خرابی از ابتدا در آن زندگی می‌ کردید زندگی کنید. زیرا لیاقت شما همین است.

داستان کودکانه کیف مدرسه دریا

دریا دختر دبستانی بسیار شیرین است که صاحب من می‌ باشد. من کیف مدرسه دریا هستم. من دریا را بسیار دوست دارم و هر روز صبح همراه او بیدار می‌ شوم و برای رفتن به مدرسه خودمان را آماده می‌ کنیم. من از گوشه اتاق به او نگاه می‌ کنم که چگونه خوشحال است و خودش را برای رفتن به مدرسه آماده می‌ کند. او بعد از اینکه آماده شد من را بر روی دوشش می‌ گذارد و به مدرسه می‌ برد. هر وقت که در مسیر مدرسه تند می‌ دود، قلب من بسیار تند می‌ زند. دریا مرا بسیار دوست دارد و زمانی که درون سرویس مدرسه می‌ نشیند من را بر روی پاهایش می‌ گذارد تا جایم راحت باشد.

زمانی که در راه مدرسه هستیم من با سایر کیف‌ ها با هم حرف می‌ زنیم و در مورد صاحبانمان برای یکدیگر خاطرات و داستان‌ های تعریف می‌ کنیم. دریا به خوبی از وسایلش مراقبت می‌ کند و بار تعدادی از آن ها را داخل من می‌ گذارد و به مدرسه می‌ رود. هر روز صبح که من به مدرسه می‌ روم. دریا مرا پر از کتاب‌ های رنگی، مداد تراش، پاک کن، مداد رنگی و دفتر و ظرف ناهار می‌ کند.

غذاهایی که او با خود به مدرسه می‌برد بسیار خوشبو هستند. اما اتفاق بدی که می‌ افتد زمانی است که او بالا و پایین می‌ پرد. در این زمان است که هر وسیله‌ ای که داخل من است به هم می‌ خورند. من همیشه و در هر حالی سعی می‌ کنم که کنار دریا بمانم زنگ تفریح‌ ها دریا من را درون کلاس رها می‌ کند و خود به حیات مدرسه می‌ رود. در این زمان من با سایر کیف‌ ها به حرف زدن و درد و دل کردن می‌ پردازیم.

بعد از اینکه مدرسه اش تمام می‌ شود باز هم وسایلش را درون من می‌ گذارد و من را بر روی دوش خود گذاشته و به سمت خانه می‌ برد. گاهی دریا در مسیر خانه می‌ دود که این مرا بسیار می‌ ترساند. زمانی که دریا به خانه می‌ رسد من را در گوشه اتاق می‌ گذارد و من تمام روز را شاهد کارهایی هستم که دریا انجام می‌ دهد. من سعی می‌ کنم ادامه روز را استراحت کنم. زیرا می‌ دانم باز هم باید وسایل دیگری را درون من بگذارد و من را به مدرسه ببرد.

منبع:تالاب

خروج از نسخه موبایل