پیامک

داستان ترسناک در حد مرگ + داستان ترسناک کوتاه و مرموز

داستان ترسناک در حد مرگ + داستان ترسناک کوتاه و مرموز

داستان ترسناک در حد مرگ + داستان ترسناک کوتاه و مرموز

در این مقاله داستان‌ های ترسناک و جذابی را برای شما گردآوری کرده‌ ایم. اگر طرفدار این سبک از داستان‌ ها هستید ادامه مقاله را مطالعه نمایید.

داستان ترسناک در حد مرگ + داستان ترسناک کوتاه و مرموز

داستان ترسناک سیزده به در

این داستان در جاده فیروز بهرام اتفاق افتاده است. راوی این داستان اینگونه تعریف می‌ کند که چند سال پیش در سیزده به در رفته بودیم جاده  فیروز بهرام. این جاده بسیار باصفا است و جاهای دیدنی بسیاری دارد. من همراه خواهرم در آن جا نشسته بودیم و به اطراف نگاه می‌ کردیم. تصمیم گرفتیم که بلند شویم برویم در اطراف جایی که نشسته‌ ایم دوری بزنیم. تا بلند شدیم که برویم یک گله گوسفند از کنار ما رد شدند. خواهرم یک دفعه‌ ای کمی ترسید و گفت بدنم بسیار سنگین شده است و سرم درد می‌ کند. بیا برگردیم پیش بقیه و بنشینیم.

من بسیار تعجب کرده بودم چون زمانی که خواستیم بلند شویم او بسیار سرحال بود و یک دفعه‌ ای حالش بد شد. خلاصه تا زمانی که به خانه برگشتیم او از جایش بلند نشد و گفت که تمام بدنم بی‌ حس و سنگین است. زمانی که به خانه برگشتیم من از روی عادت پاهایم را تکان می‌ دادم تا خوابم ببرد. انجام دادن این کار صدایی ایجاد می‌ کند که باعث می‌ شود خواهرم در هنگام خواب اذیت شود. آن شب هم طبق معمول که پاهایم را تکان می‌ دادم.

خواهرم به من گفت که پاهایت را تکان نده اینگونه من خوابم نمی‌ برد. پاهایم را تکان ندادم چند دقیقه بعد دوباره خواهرم با عصبانیت به من گفت که پاهایت را تکان نده اگر این کار را بکنی من خوابم نمی‌ برد. به او گفتم که من چند دقیقه است که پاهایم را تکان نداده ام. او نیز تعجب کرد و گفت انگار که صدایش در سرم است. من نیز گفتم باشه اشکالی ندارد بخواب که آرام شوی.

چند دقیقه بعد خواهرم با عصبانیت گفت که به تو می‌ گویم پاهایت را تکان نده اما پاهایت را همچنان تکان می‌ دهی و می‌گویی آن ها را تکان نمی‌ دهم. من قسم خوردم که به خدا پایم را تکان نمی دهم. بنابراین تصمیم گرفتیم که من بنشینم و او بخوابد مطمئن شود که دیگر پاهایم را تکان نمی‌ دم. چند لحظه چشم‌ هایش را بست و بعد چشم‌هایش را باز کرد و گفت که صداش هر لحظه بیشتر می‌ شود. بلند شدیم و دوتایی کلی نماز و قرآن خواندیم و صلوات فرستادیم که خواهرم آروم شود. او گوش‌هایش را گرفته بود تا دیگر صدا را نشنود اما می‌ گفت که صدایش هر لحظه بیشتر می‌ شود.

مادرم تصمیم گرفت که او را نزد پیش‌نماز مطجد ببرد. پیش نماز مسجد گفت از گله گوسفندی که رد شده همزاد یکی از آن ها بر روی خواهرم افتاده است. او چند آیه را بر خواهرم خواند و به او فوت کرد و خواهرم خوب شد.

داستان ترسناک در حد مرگ + داستان ترسناک کوتاه و مرموز

داستان ترسناک اسباب بازی

این داستان ترسناک مربوط به یک دختر ۷ ساله به اسم مولی می‌ باشد که عاشق عروسک‌ ها است و توی اتاقش تعداد زیادی عروسک دارد. مولی وضعیت درسی خوبی ندارد. بنابراین پدر و مادرش برای اینکه او را تشویق به درس خواندن کنند، برای تمام نمرات خوبی که از مدرسه می‌ گیرد برایش یک عروسک می‌ گیرند. مولی از آنجایی که عاشق عروسک‌ ها است سعی می‌ کند که تلاش کند تا نمره خوبی دریافت کرده و بتواند عروسک از پدر و مادرش هدیه بگیرد.

امتحانات مدرسه آغاز شده بود مولی تمام تلاش خود را قطعاً هفته بعد زمان آن رسید که کارنامه‌اش را از مدرسه تحویل بگیرد. زمانی که کارنامه او را تحویل گرفتن متوجه شدند که او توانسته جز نفرات اول کلاسشان باشد. پدر و مادرش از این موفقیت او بسیار خوشحال شدند و او را به مرکز خرید بردند تا برایش عروسک بخرند. زمانی که از کنار یک اسباب بازی فروشی عبور می‌ کردند توجه مولی به مغازه‌ای جذب شده آن ها وارد این مغازه شدند.

این دختر تمام مغازه را داشت و در نهایت در یکی از راهروهای قدیمی مغازه که کمی هم خاک گرفته بود. توانست یک عروسک بپسندد این عروسک شبیه یک دلقک بود که موهای قرمز و چشمان زرد و بینی قرمز بسیار بزرگی داشت. دست‌ های دلقک مشت شده بود و ۳ انگشتش بالا گرفته شده بود. صورت عروسک پر از چین و چروک بود و ظاهر تقریباً زشتی داشت. مولی به مادرش گفت که من این عروسک را می‌ خواهم. مادرش بسیار تعجب کرد و گفت بسیار زشت و وحشتناک است چرا تو باید همچین چیزی را بخواهی. اما مولی از آن عروسک بسیار خوشش آمده بود و به مادرش گفت که من فقط این عروسک را می‌ خواهم.

مادرش با اینکه از خریدن دلقک راضی نبود اما گفت اشکالی ندارد و آن را برداشت. زمانی که نزد صاحب فروشگاه رفتند او گفت که عروسک دلقک را نمی‌ فروشیم. زن بسیار متعجب شد و گفت که چرا نمی‌ فروشید؟ اما مرد فروشنده پاسخی به سوال آن ها نداد. زن زمانی که دید دخترش بسیار ناراحت شده است از مغازه درخواست که در ازای پول بیشتری دلقک را به آن ها بفروشد. در نهایت توانست با ۱۰۰ دلار فروشنده را راضی کند که دلقک را به او بفروشد.

آن ها عروسک دلقک را درون یک کیسه گذاشتند و به خانه بردند زمانی که به خانه رسیدن دخترک هدیه‌ اش را باز کرد و با آن به بازی کردن پرداخت. زمانی که داشت با دلقک بازی می‌ کرد توجهش به سه انگشت بالا گرفته دلقک جلب شد. در همان شب زمانی که مولی قصد خوابیدن کرده بود عروسک را در قفسه بالای اتاق خود قرار می‌ دهد و مادرش به او شب بخیر می گوید اتاقش را ترک می کند. در روز بعد هرچه مادرش مولی را صدا زد مولی بیدار نشد. بنابراین تصمیم گرفت به اتاقش برود و او را بیدار کند. زمانی که اتاق را باز کرد دید که مولی کشته شده و دلقک بالای سر او نشسته و با دستانش چهار انگشت را بالا گرفته است.

داستان ترسناک در حد مرگ + داستان ترسناک کوتاه و مرموز

داستان ترسناک مری استنفیلد

این داستان ترسناک مربوط به ۱۹۹۲ از راوی داستان اینگونه عنوان می‌ کند که در آن روز مادرش برای او یک مانکن خریده بود تا بتواند محصولات فروشگاهش را درون ویترین بگذارد. او می‌ گوید زمانی که مانکن را بلند کردم بسیار سنگین و غیر عادی بود از مادرم بسیار تشکر کردم.

چند روز بعد زمانی که درون مغازه مشغول کار بودم یکی از زنانی که مشتری من بود با ناراحتی به سمت من آمد و گفت مانکن به من خیره شده است. او گفت اصلا چشمش را برنمی‌ دارد برایم بسیار عجیب بود حتی کمی هم خندم گرفت. زمانی که مانکن چشم نداشت چگونه می‌ توانست به او خیره شود. برای بررسی مانکن همراه زن رفتم و زمانی که نزدیک مانکن شدم احساس کردم که مانکن به من خیره شده و چشم بر نمی‌ دارد.

در روز بعد زمانی که به نزدیک مغازه‌ ام رسیدم متوجه شدم که صاحب مغازه بغلی گم شده و هیچکس از او خبری ندارد. زمانی که به مغازه خودم رسیدم دیدم که مانکن من هم گم شده از اینکه مانکنم دزدیده شده بود بسیار ناراحت بودم. در روز بعد من مانکن خود را پیدا کردم درست سر جایی که بود اما تنها تفاوتی که داشت لباس‌ های پیرمرد فقیر این محله که به تازگی مرده بود را پوشیده بود.

تصور کردم که دزدی که او را دزده و برگردانده این کار را کرده است. در این زمان پلیس فرا رسید و من را مظنون به قتل پیرمرد دانست. چند روز گذشت و من واقعاً به عنوان مظنون اصلی قتل پیرمرد شناخته شدم. بسیار ترسیده بودم و نمی‌ دانستم چگونه از خود دفاع کنم. اما بالاخره توانستم با کمک یک وکیل خوب خودم را از پرونده پیرمرد تبرئه کنم.

چند روز گذشت بعد از چند  روز  خواهرم نیز گم شد. در روز بعد لباس‌ های خواهرم در تن همان مانکن در مغازه من دیده شد. بعد از این اتفاق از مانکن درون مغازه‌ ام بسیار متنفر شدم و سعی کردم که آن را به فروش برسانم.  در این مدت بود که هیچکس برای خرید مانکن نیامد. حتی مادرم هم گم شد من نیز اکنون چند روز است که به دنبال مادرم می‌ گردم. در روز بعد از دزدیده شدن لباس‌ های مادرم در تن مانکن دیده شد. من تصور می‌ کنم که شاید مانکن خود دلیل اصلی تمام اتفاقات باشد.

متن بالا از دفتر خاطرات شخصی به نام مری استنفیلد درون خانه‌ اش پیدا شد. این در حالی بود که ری استیفلت هرگز پیدا نشد و لباس‌ هایش در تن مانکن درون خانه‌ اش یافت شده بود.

داستان ترسناک در حد مرگ + داستان ترسناک کوتاه و مرموز

داستان کوتاه و ترسناک آینه

صداهای بسیار عجیبی از خانه به گوش می‌ رسید. من نمی‌ دانم که دلیل این صداها چیست. افرادی که در مورد این اتفاقات حرف می‌ زدند را خرافاتی می‌ دانستم. تا اینکه یک شب اتفاق بسیار عجیبی برایم پیش آمد. من در آن شب می‌ خواستم بخوابم زمانی که به آینه نگاه کردم دیدم که یک نفر از اتاق خوابمان بیرون آمد و به سرعت در دیوار دستشویی فرو رفت. زمانی که به درون راهرو نگاه کردم هیچ چیزی نبود اعضای خانواده‌ ام هم بیدار بودند و هیچکس چیزی ندیده بود. زمانی که با آن ها در این باره صحبت کردم همه به من خندیدند اما بعد از اینکه ساکت شدیم صدای شیر آب دستشویی بلند شد و همه ما را ترساند.

منبع:تالاب

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا