بامبو خوش شانس او چیزی بیش از یک گیاه است
من و همسرم معمولا گیاهان آپارتمانی نگهداری نمی کنیم. هر چیزی در گلدان یا بیش از حد آبیاری می شود یا زیر آب. پس از تشخیص بیماری گلیوبلاستوما – یک سرطان مغزی پایانی با پیشآگهی کمی بیشتر از یک سال به زندگی – من این ایده را دوست داشتم که چیزی جدید، سبز و زنده در اطرافمان داشته باشیم.
وقتی دوستم میچ گیاه بامبو خوش شانسی را در یک کاسه سفالی سبز تیره با سه ساقه به اندازه مداد به من داد، تصمیم گرفتیم گیاه را در پنجره اتاق نشیمن روبروی کاناپه قرار دهیم. هر روز.
وقتی به لبه فنجان قهوه ای که هانا هر روز صبح برایم می آورد، نگاه کردم، لبخند زدم.
به هانا گفتم می خواهم خودم از گیاه مراقبت کنم. وقتی بلافاصله زرد یا قهوهای نشد یا تمام برگهایش را از دست نداد، من شگفتزده شدم.
مراقبت از گیاه در زمانی که گاهی احساس بی فایده بودن می کردم، به من احساس موفقیت می داد. گلیوبلاستوما توانایی راه رفتن من را محدود کرد و درمان باعث خستگی من شد و انجام کارهای روزمره را برایم سخت کرد.
دوباره قابل اعتماد بودن
به عنوان یک پزشک، من عادت داشتم کسی باشم که مراقبت می کند، نه کسی که آن را دریافت می کند. از آنجایی که در آگوست 2018 تشخیص داده شد، به نظر میرسید که اغلب اوقات، مجبور بودم به کمک افراد دیگر تکیه کنم. تغییر عظیم باعث شد من احساس سرگیجه و بی قراری کنم. آبیاری گیاه، همانقدر کوچک که بود، مرا به بخش اصلی هویت قدیمیام متصل کرد و به من آموخت که هنوز هم میتوانم یک مراقب باشم. گیاهان و مردم هنوز هم می توانند به من وابسته باشند.
طی چند ماه بعد، از عمل جراحی بهبود یافتم و پرتو درمانی و دور اول شیمی درمانی را تکمیل کردم. حتی پس از بازگشت به کار، به مراقبت از گیاه ادامه دادم. به زودی ارتفاع آن تقریباً دو برابر شد و برگهایش براق و شاداب شدند. من و درخت هر دو در حال رشد بودیم.
سپس، به طور مرموزی، شروع به نشان دادن علائم استرس کرد. آبیاری گیاهم را افزایش دادم ، سپس آن را کم کردم. تفاله های قهوه را داخل خاک لانه کردم. من به آن غذای گیاهی تجاری دادم. هر کاری کردم، برگ ها همچنان قهوه ای می شدند و روی زمین می افتادند. من بیشتر و بیشتر ناامید و ناآرام شدم.
“من حتی نمی توانم از یک گیاه ساده مراقبت کنم!” داد زدم “من در حال شکست هستم!”
هانا به من یادآوری کرد که قبلاً شاهد مرگ گیاهان آپارتمانی بودیم. او از من پرسید که چرا اینقدر در مورد این مورد خاص مشغول شدم.
با صدای بلند گفتم: «اگر بامبو خوش شانس من بمیرد، ممکن است من هم بمیرم!»
نمیتوانستم از این احساس خلاص شوم که این گیاه به نمادی از سلامتی من بدل شده است.
آرامش و کنترل
همذات پنداری با گیاه سبز و در حال رشد به من آرامش داده بود. حالا که درخت دست و پنجه نرم میکرد، ترسم را افزایش میداد. من نگران بودم که برگ های چروکیده آن نشانه عود تومور مغزی من باشد.
متوجه شدم که به اشتباه پرورش دقیق گیاه را – چیزی که حداقل بر آن کنترل داشتم – با بقای خودم – چیزی که هیچ کنترلی روی آن نداشتم مرتبط کردم.
وقتی تومور من ناگزیر برگشت، به دلیل شکست من نبود – نه به این دلیل که روغنهای ضروری را در مطب خود اتمیزه نکردم، نه به این دلیل که گهگاهی شکر میخوردم و مطمئناً نه به این دلیل که نتوانستم این گیاه را زنده نگه دارم.
با کاهش اضطرابم، شروع به بررسی آموزش های آنلاین کردم تا به من کمک کند چگونه از گیاه بیمار خود مراقبت کنم. . طبق دستورالعمل، درخت را به گلدان بزرگتری پیوند زدم و ریشههای آن را باز کردم تا به آن فضایی برای رشد بدهم. وقتی به پنجره آفتابی برگشت، هر دوی ما دوباره شروع به رشد کردیم.
هرگاه به درختی با ساقههای بافتهاش در گلدان جدیدش نگاه میکنم، به میچ و سایر افرادی که از من مراقبت و حمایت کردهاند فکر میکنم. اگر این گیاه بیشتر از من زنده بماند، امیدوارم به هانا آرامش دهد و به او یادآوری کند که جامعه بزرگ ما پس از رفتن من به پرورش او ادامه خواهد داد.
چناچه در این مطلب کلمه ای یا حروفی استفاده شده است که از نطر شما مشکل دارد در قسمت نظرات به ما اطلاع دهید